تقدیم به دوستداران خدا و مخلوقات پاکش
در روزی از روزهایی که هرگز نمیتوانیم آنها را ببینیم، دو دوست قدیمی بودن که همدیگرا خیلی دوست داشتند. در روزهای تلخ بود که ناگهان یکی از این دو دوست بسیار مریض شد او که خود را در حال مرگ میدید، به دوستش گفت: من همیشه میخواستم به کودک کوچکی بفهمانم که خدا کیست زیرا جواب صادقانه کودکان روح مرا نوازش میداد. ولی عمر مرا یار نبود و سپس با بیحالی گفت: لطفاً تو اینکار را برایم انجام بده و چشماش را بست و دیگر هیچ وقت آن را باز نکرد.
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل